همه حرفهاي تو مثل هماند
عشق من
گيسوانم پريشان روزگارت باد
رودابهوار چون سرازير ميشوم به سرنوشت تو
نگاه تو
نگاهي که هميشه حق انتخاب با اوست
چنگ ميزند به دلبريهاي ديرين من
و غرور مردانه دستانت
چنان شيفته تصرف ديوارها ميشود
که گويا عشق براي تو بايد
تنها شوق رسيدني
فراتر از هر زلف و دلبري باشد
پس اين تن آموخته به حصارهاي ازلي
تا سرسپردگي ديواري ديگر
منتظر خواهد ماند
عشق من
که اي ليلي دشتهاي جنونت منم
براي جاودانگي شعرهايت
سياهي چشمانم
بهانه غمزده سرمستي توست
اي برنده که بازي هجران وسوسه تغزل توست
من، بازنده گمنام بيبهانه
تاريخ را به تو عرضه ميکنم
عشق من
ميان آن همه صداي روز که غرق ميشوي
سکوت من، ولوله حنجرهاي است
کن نشنيده، ذوق آواز نام تو را دارد
تو
پناهنده هميشه شبنشين
راه آغوش �خانهاي� را باز مييابي
که کليدش، نانش، قسمش
حتي خواهش اتاق خوابش
همه از آن توست
و من
به همراه سفرهاي که آوردم
ميآيم
تا با سفرهاي ديگر بروم
اما سفرههاي خانگي که رنگين نيست
شکم اگر شکم باشد
و يار يار جاني
...
عشق من اينجا همه چيز فروشي است
اينجا هم حق انتخاب با توست
اينجا هم
نفس، نانش و
رختخوابش
از آن توست
با دستههاي چرک اسکناس
پشت دستهاي فروشيام پنهان ميشوي
از لاي انگشتانم که ميريزي
از ديدن دستان چرک و چندشآورم
ميگريزي
من هم
با اسکنانسها
سفرههاي رنگين ميچينم
خوب ميدانم
سفرههاي رنگين خريدار دارند
عشق من
بيا کمي حرف بزنيم
به من بگو
چرا همه حرفهايت مثل هماند؟
ببين
من ميتوانم از آسمان حرف بزنم
آسمان آبي است و پرندهها پرواز ميکنند
و ميتوان لباس ديگري هم بپوشم
امروز لباسي پوشيدم
که بوي خاک ميداد
از جنس روز تولدم
و خنک بود
آنقدر خنک که خاک تنم را به آسمان دعوت ميکرد
راستي مگر همه روز دستم در دستت نبود؟
نديدي چقدر خنکم؟
عجب
!!!
تو يکسره دست مرا نوازش ميکردي
و حالا فقط ميگويي
چه
دستان
�زيبايي�
داري
...